(پارتی از رمان)
پوفی کشید:
_انقدر خنگ نباش.
چشم غره ای رفتم:
_من تو هوش و استعداد حرف اول رو می زنم.
پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
_با همین قیافه؟
حرصم گرفت.
پسره ی پررو،کی رو داشت مسخره می کرد؟
متقابلا پوزخندی زدم و سعی کردم آروم باشم:
_نه با قیافه ی دومم،دیدیش تا حالا؟
_قیافه ی اولت چیه که دومت چی باشه؟
تمام وجودم پر از حرص شد،الان به قیافه ی من توهین کرد؟
با کلافگی ادامه داد:
_در هر صورت،دیگه تکرار نمی کنم.ازش فاصله بگیر.
_اگر نخوام چی؟
فقط سه قدم بینمون فاصله بود که اون رو هم طی کرد که من هم رفتم عقب طوری که چسبیدم به دیوار؛سرش رو خم کرد و دستاش رو روی دیوار گذاشت،صدای نفس هامون تنها موسیقیِ پخش شده بود؛با صدایی آروم زمزمه کرد:
_از عوارضش بگم برات؟